مشاعره

با استفاده از شعر ها مشاعره كرده و چند شعر حفظ و ياد گرفته.

آمد بهار جان ها اي شاختر برقص آ از مولوي

۶۷ بازديد

آمد بهار جان ها اي شاختر برقص آ از مولانا

آمد بهار جان‌ها اي شاخ تر به رقص آ          چون يوسف اندرآمد مصر و شكر به رقص آ

اي شاه عشق پرور مانند شير مادر            اي شيرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف ديدي چون گوي دررسيدي        از پا و سر بريدي بي‌پا و سر به رقص آ

تيغي به دست خوني آمد مرا كه چوني      گفتم بيا كه خير است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران            آن جا قبا چه باشد اي خوش كمر به رقص آ

اي مست هست گشته بر تو فنا نبشته        رقعه فنا رسيده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پياده                   گر نيستي تو ماده زان شاه نر به رقص آ

...

زندگي يعني چه از سپهري

۸۵ بازديد

زندگي يعني چه از سهراب سپهري

زندگي يعني چه, شعر سهراب سپهري

 شب آرامي بود
 مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود
زندگي يعني چه؟
مادرم سيني چايي در دست
گل لبخندي چيد، هديه اش داد به من
خواهرم تكه ناني آورد، آمد آنجا
لب پاشويه نشست
پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد
شعر زيبايي خواند، و مرا برد،  به آرامش زيباي يقين
:با خودم مي گفتم
زندگي، راز بزرگي است كه در ما جاريست
زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنيا جاريست
زندگي ، آبتني كردن در اين رود است
وقت رفتن به همان عرياني؛ كه به هنگام ورود آمده ايم
دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي گردد؟

...

الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها از حافظ

۶۵ بازديد

شعرالا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها از حافظ

شعر زيباي الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها از حافظ

الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها

كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل‌ها

به بوي نافه‌اي كاخر صبا زان طره بگشايد

ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد مي‌دارد كه بربنديد محمل‌ها

به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد

كه سالك بي‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل

كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‌ها

...

گفتم غم تو دارم از حافظ

۵۶ بازديد

گفتم غم تو دارم از حافظ

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز   گفتا ز خوب رويان اين كار كمتر آيد
گفتم كه بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا كه شب‌رو است او، از راه ديگر آيد
گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد     گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد



صداي پاي آب از سپهري

۶۰ بازديد

صداي پاي آب از سهراب سپهري

mohammadmahdimostafavi.persianblog.ir

اهل كاشانم 
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم 
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم 
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

...

آب را گل نكنيم از سپهري

۶۳ بازديد

آب را گل نكنيم از سهراب سپهري

mohammadmahdimostafavi.persianblog.ir

در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب.

يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر مي‌شويد.

يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد.

آب را گل نكنيم:

شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.

زن زيبايي آمد لب رود،

آب را گل نكنيم:

روي زيبا دو برابر شده است.

چه گوارا اين آب!

چه زلال اين رود!

 

قايقي خواهم ساخت از سپهري

۶۳ بازديد

قايقي خواهم ساخت از سهراب سپهري

like-boat-buildingsohrab-sepehri

قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

 قايق از تور تهي 
و دل از آروزي مرواريد، 
همچنان خواهم راند
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا ـ پرياني كه سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران 
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان 

 

ميوه هنر از پروين اعتصامي

۷۷ بازديد

ميوه هنر از پروين اعتصامي

آن قصه شنيديد كه در باغ، يكي روز                      از جور تبر، زار بناليد سپيدار

كز من نه دگر بيخ و بني ماند و نه شاخي              از تيشهٔ هيزم شكن و ارهٔ نجار

اين با كه توان گفت كه در عين بلندي                   دست قدرم كرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته كه جرم تو همين بس               كاين موسم حاصل بود و نيست ترا بار

تا شام نيفتاد صداي تبر از گوش                         شد توده در آن باغ، سحر هيمهٔ بسيار

دهقان چو تنور خود ازين هيمه برافروخت             بگريست سپيدار و چنين گفت دگر بار

آوخ كه شدم هيزم و آتشگر گيتي                      اندام مرا سوخت چنين ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوري                      زين جامه نه يك پود بجا ماند و نه يك تار

چون ريشهٔ من كنده شد از باغ و بخشكيد           در صفحهٔ ايام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خويش همي زارم و گريم                  آن را كه بسوزند، چو من گريه كند زار

كو دولت و فيروزي و آسايش و آرام                   كو دعوي ديروزي و آن پايه و مقدار

خنديد برو شعله كه از دست كه نالي               ناچيزي تو كرد بدينگونه تو را خوار

آن شاخ كه سر بر كشد و ميوه نيارد                 فرجام به جز سوختنش نيست سزاوار

جز دانش و حكمت نبود ميوهٔ انسان                 اي ميوه فروش هنر، اين دكه و بازار

از گفتهٔ ناكردهٔ بيهوده چه حاصل                      كردار نكو كن، كه نه سوديست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت            روز عمل و مزد، بود كار تو دشوار

از روز نخستين اگرت سنگ گران بود               دور فلكت پست نميكرد و سبكسار

امروز، سرافرازي دي را هنري نيست               ميبايد از امسال سخن راند، نه از پار