سعديا مرد نكونام نميرد هرگز از سعدي
دنيي آن قدر ندارد كه برو رشك برند يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند گر همه ملك جهانست به هيچش نخرند
تا تطاول نپسندي و تكبر نكني كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند
اين سراييست كه البته خلل خواهد كرد
خنك آن قوم كه در بند سراي دگرند
...
سعديا مرد نكونام نميرد هرگز از سعدي
دنيي آن قدر ندارد كه برو رشك برند يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند گر همه ملك جهانست به هيچش نخرند
تا تطاول نپسندي و تكبر نكني كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند
اين سراييست كه البته خلل خواهد كرد
خنك آن قوم كه در بند سراي دگرند
دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان
حق عيانست ولي طايفهاي بيبصرند
اي كه بر پشت زميني همه وقت آن تو نيست
ديگران در شكم مادر و پشت پدرند
گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز گوسفندان دگر خيره درو مينگرند
آنكه پاي از سر نخوت ننهادي بر خاك عاقبت خاك شد و خلق به دو ميگذرند
كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند
گل بيخار ميسر نشود در بستان گل بيخار جهان مردم نيكو سيرند
سعديا مرد نكونام نميرد هرگز مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند