شعر توانا و ناتوان از پروين اعتصامي
در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني كاي هرزهگرد بي سر و بي پا چه ميكني
ما ميرويم تا كه بدوزيم پارهاي هر جا كه ميرسيم، تو با ما چه ميكني
خنديد نخ كه ما همه جا با تو همرهيم بنگر بروز تجربه تنها چه ميكني
هر پارگي بهمت من ميشود درست پنهان چنين حكايت پيدا چه ميكني
در راه خويشتن، اثر پاي ما ببين ما را ز خط خويش، مجزا چه ميكني
شعر توانا و ناتوان از پروين اعتصامي
در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني كاي هرزهگرد بي سر و بي پا چه ميكني
ما ميرويم تا كه بدوزيم پارهاي هر جا كه ميرسيم، تو با ما چه ميكني
خنديد نخ كه ما همه جا با تو همرهيم بنگر بروز تجربه تنها چه ميكني
هر پارگي بهمت من ميشود درست پنهان چنين حكايت پيدا چه ميكني
در راه خويشتن، اثر پاي ما ببين ما را ز خط خويش، مجزا چه ميكني
تو پاي بند ظاهر كار خودي و بس پرسندت ار ز مقصد و معني، چه ميكني
گر يك شبي ز چشم تو خود را نهان كنيم/چون روز روشن است كه فردا چه ميكني
جائي كه هست سوزن و آماده نيست نخ/با اين گزاف و لاف، در آنجا چه ميكني
خود بين چنان شدي كه نديدي مرا بچشم/پيش هزار ديدهٔ بينا چه ميكني
پندار، من ضعيفم و ناچيز و ناتوان بي اتحاد من، تو توانا چه ميكني