آمد بهار جان ها اي شاختر برقص آ از مولانا
آمد بهار جانها اي شاخ تر به رقص آ چون يوسف اندرآمد مصر و شكر به رقص آ
اي شاه عشق پرور مانند شير مادر اي شيرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف ديدي چون گوي دررسيدي از پا و سر بريدي بيپا و سر به رقص آ
تيغي به دست خوني آمد مرا كه چوني گفتم بيا كه خير است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران آن جا قبا چه باشد اي خوش كمر به رقص آ
اي مست هست گشته بر تو فنا نبشته رقعه فنا رسيده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پياده گر نيستي تو ماده زان شاه نر به رقص آ
...
آمد بهار جان ها اي شاختر برقص آ از مولانا
آمد بهار جانها اي شاخ تر به رقص آ چون يوسف اندرآمد مصر و شكر به رقص آ
اي شاه عشق پرور مانند شير مادر اي شيرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف ديدي چون گوي دررسيدي از پا و سر بريدي بيپا و سر به رقص آ
تيغي به دست خوني آمد مرا كه چوني گفتم بيا كه خير است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران آن جا قبا چه باشد اي خوش كمر به رقص آ
اي مست هست گشته بر تو فنا نبشته رقعه فنا رسيده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پياده گر نيستي تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پايان جنگ آمد آواز چنگ آمد يوسف ز چاه آمد اي بيهنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وين سر به سجده باشد هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
كي باشد آن زماني گويد مرا فلاني كاي بيخبر فنا شو اي باخبر به رقص آ
طاووس ما درآيد وان رنگها برآيد با مرغ جان سرايد بيبال و پر به رقص آ
كور و كران عالم ديد از مسيح مرهم گفته مسيح مريم كاي كور و كر به رقص آ
مخدوم شمس دين است تبريز رشك چين است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ