مشاعره

با استفاده از شعر ها مشاعره كرده و چند شعر حفظ و ياد گرفته.

شعر حالا چرا از شهريار

۷۷ بازديد

شعر حالا چرا از استاد شهريار

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا            بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي      سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست     من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم              ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا

وه كه با اين عمرهاي كوته بي اعتبار         اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا


شعر توانا و ناتوان از پروين اعتصامي

۱۳۸ بازديد

شعر توانا و ناتوان از پروين اعتصامي

در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني   كاي هرزه‌گرد بي سر و بي پا چه مي‌كني

ما ميرويم تا كه بدوزيم پاره‌اي                 هر جا كه ميرسيم، تو با ما چه مي‌كني

خنديد نخ كه ما همه جا با تو همرهيم     بنگر بروز تجربه تنها چه مي‌كني

هر پارگي بهمت من ميشود درست        پنهان چنين حكايت پيدا چه مي‌كني

در راه خويشتن، اثر پاي ما ببين             ما را ز خط خويش، مجزا چه مي‌كني

شعر غزل خداحافظي از شهريار

۷۸ بازديد

شعر غزل خداحافظي از شهريار

گفتي تو هم به مجلس اغيار مي‌روي

اغيار خود منم تو پي يار مي‌روي

بي خار نيست گرچه گلي در جهان ولي

حيف از تو گل كه خود عقب خار مي‌روي

اي نو عروس پرده‌نشين خم شراب

گفتم كه خود به‌خانه‌ي خمّار مي‌روي

احرام بسته‌اي و حرامت نمي‌كنم

دل داري و به كعبه‌ي دلدار مي‌روي

باري خيال خود به پرستاريم گذار

اي ناطبيب كز سر بيمار مي‌روي

يعقوب بينوا نه چو جانت عزيز داشت؟

آخر چه يوسفي كه به بازار مي‌روي

اشعار زيبا از استاد شهريار

۶۵ بازديد

اشعار زيبا از استاد شهريار

آمـدي، جـانـم بـه قـربـانـت ولــي حـالا چـرا بي وفـا

حـالا كــه من افـتــاده ام از پـا چـرا

نوشـدارويي و بعـد از مرگ سهـراب آمدي

 سنگدل اين زودتر مي خــواستي، حالا چـرا

عـمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست

 من كه يك امروز مهـمـان توام، فـردا چـرا

نـازنـيـنا مـا بـه نـاز تـو جـوانـــي داده ايــم

 ديگـر اكنون با جوانان ناز كـن، بـا مـا چـرا

وه كـه بـا ايـن عـمرهـاي كـوتـه بي اعـتبار

 اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چـرا

.

.

.

شعر بخت بازآيد از سعدي

۷۱ بازديد

شعر بخت بازآيد از سعدي

بخت بازآيد از آن در كه يكي چون تو درآيد

روي ميمون تو ديدن در دولت بگشايد

صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را

تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد

اين لطافت كه تو داري همه دل‌ها بفريبد

وين بشاشت كه تو داري همه غم‌ها بزدايد

رشكم از پيرهن آيد كه در آغوش تو خسبد

زهرم از غاليه آيد كه بر اندام تو سايد

نيشكر با همه شيريني اگر لب بگشايي

پيش نطق شكرينت چو ني انگشت بخايد

گر مرا هيچ نباشد نه به دنيا نه به عقبي

چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ نبايد

دل به سختي بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر كه از دوست تحمل نكند عهد نپايد

با همه خلق نمودم خم ابرو كه تو داري

ماه نو هر كه ببيند به همه كس بنمايد

گر حلالست كه خون همه عالم تو بريزي

آن كه روي از همه عالم به تو آورد نشايد

چشم عاشق نتوان دوخت كه معشوق نبيند

پاي بلبل نتوان بست كه بر گل نسرايد

سعديا ديدن زيبا نه حرامست وليكن

نظري گر بربايي دلت از كف بربايد

شعر الا اي آهوي وحشي از حافظ

۸۱ بازديد
شعر الا اي آهوي وحشي از حافظ
 
الا اي آهوي وحشي كجايي
مرا با توست چندين آشنايي
دو تنها دو سرگردان بي كس
دد و دامت كمين از پيش و از پس
بيا تا حال يكدگر بدانيم
مراد هم بجوييم ار توانيم
كه مي بينم كه اين دشت مشوش
چراگاهي ندارد خرم و خوش
كه خواهد شد بگوييد اي رفيقان
رفيق بي كسان يار غريبان
مگر خضر مبارك پي در آيد
ز يمن همتش كاري گشايد
مگر وقت وفا پروردن آمد
كه فالم لاتذرني فردا آمد
چنينم هست ياد از پير دانا
فراموشم نشد هرگز همانا
كه روزي رهروي در سرزميني
به لطفش گفت رندي ره نشيني
كه اي سالك چه در انبانه داري
بيا دامي بنه گر دانه داري
جوابش داد گفتا دام دارم
ولي سيمرغ مي بايد شكارم
بگفتا چون به دست آري نشانش
كه از ما بي نشان است آشيانش

 

آتش دل از پروين اعتصامي

۶۷ بازديد

آتش دل از پروين اعتصامي

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
كه هر كه در صف باغ است صاحب هنريست

بنفشه مژده‌ي نوروز ميدهد ما را 
شكوفه را ز خزان وز مهرگان خبريست

بجز رخ تو كه زيب و فرش ز خون دل است
بهر رخي كه درين منظر است زيب و فريست

جواب داد كه من نيز صاحب هنرم
درين صحيفه ز من نيز نقشي و اثريست

ميان آتشم و هيچگاه نميسوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرريست

علامت خطر است اين قباي خون آلود
هر آنكه در ره هستي است در ره خطريست

بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد
بدست رهزن گيتي هماره نيشتريست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولي ميان ز شب تا سحر گهان اگريست

از آن، زمانه بما ايستادگي آموخت
كه تا ز پاي نيفتيم، تا كه پا و سريست

يكي نظر به گل افكند و ديگري بگياه 
ز خوب و ز شب چه منظور، هر كه را نظريست

آرزوي پرواز از پروين اعتصامي

۶۲ بازديد

آرزوي پرواز از پروين اعتصامي

كبوتر بچه‌اي با شوق پرواز                  بجرئت كرد روزي بال و پر باز 

 پريد از شاخكي بر شاخساري              گذشت از بامكي بر جو كناري

نمودش بسكه دور آن راه نزديك            شدش گيتي به پيش چشم تاريك

ز وحشت سست شد بر جاي ناگاه      ز رنج خستگي درماند در راه

گه از انديشه بر هر سو نظر كرد           گه از تشويش سر در زير پر كرد

نه فكرش با قضا دمساز گشتن            نه‌اش نيروي زان ره بازگشتن

نه گفتي كان حوادث را چه نامست       نه راه لانه دانستي كدامست

نه چون هر شب حديث آب و داني        نه از خواب خوشي نام و نشاني

فتاد از پاي و كرد از عجز فرياد              ز شاخي مادرش آواز در داد

كزينسان است رسم خودپسندي         چنين افتند مستان از بلندي

مسافر از سپهري

۸۴ بازديد

مسافر از سهراب سپهري

دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا 
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر 
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را 
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را.

مسافر از اتوبوس 
پياده شد:
"چه آسمان تميزي!"
و امتداد خيابان غربت او را برد.

غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن 
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.

سعديا مد نكونام از سعدي

۸۱ بازديد

سعديا مرد نكونام نميرد هرگز از سعدي

دنيي آن قدر ندارد كه برو رشك برند       يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند

نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك      الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند                  گر همه ملك جهانست به هيچش نخرند

تا تطاول نپسندي و تكبر نكني                    كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند

اين سراييست كه البته خلل خواهد كرد   

خنك آن قوم كه در بند سراي دگرند

...